کنایه از ناپدیدگشتن باشد. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 355). هبا شدن. محو شدن. از میان رفتن. هدر شدن: کنون باد شد آنهمه پیش اوی بپیچید جان بداندیش اوی. فردوسی. ترا دل بآن خواسته شاد شد همه جنگ در پیش تو باد شد. فردوسی. کف دست بر پشت وی برنهاد شد آن خشم شمعون بیک باره باد. شمسی (یوسف و زلیخا).
کنایه از ناپدیدگشتن باشد. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 355). هبا شدن. محو شدن. از میان رفتن. هدر شدن: کنون باد شد آنهمه پیش اوی بپیچید جان بداندیش اوی. فردوسی. ترا دل بآن خواسته شاد شد همه جنگ در پیش تو باد شد. فردوسی. کف دست بر پشت وی برنهاد شد آن خشم شمعون بیک باره باد. شمسی (یوسف و زلیخا).
ناروان شدن بازار. (مجمل اللغه). انحماق. (تاج المصادر). بی رونق شدن. کاسد شدن. از رواج افتادن. از رونق افتادن، ارزانی و کم قیمتی کالا و مال التجاره و داد و ستد نشدن در بازار و تنزل تجارت. (ناظم الاطباء)
ناروان شدن بازار. (مجمل اللغه). انحماق. (تاج المصادر). بی رونق شدن. کاسد شدن. از رواج افتادن. از رونق افتادن، ارزانی و کم قیمتی کالا و مال التجاره و داد و ستد نشدن در بازار و تنزل تجارت. (ناظم الاطباء)
عمارت. عمران: به گرد اندرش روستاها بساخت چو آباد کردش کهان را نشاخت. فردوسی. وز آن پس جهان یکسرآباد کرد همه روی گیتی پر از داد کرد. فردوسی. ز هوشنگ ماند این سده یادگار بسی باد چون او دگر شهریار کز آباد کردن جهان شاد کرد جهانی بنیکی از او یاد کرد. فردوسی. از آن رفته نام آوران یادکرد بداد و دهش گیتی آباد کرد. فردوسی. صد خانه اگر بطاعت آباد کنی زآن به نبود که خاطری شاد کنی. علأالدولۀ سمنانی
عمارت. عمران: به گرد اندرش روستاها بساخت چو آباد کردش کهان را نشاخت. فردوسی. وز آن پس جهان یکسرآباد کرد همه روی گیتی پر از داد کرد. فردوسی. ز هوشنگ ماند این سده یادگار بسی باد چون او دگر شهریار کز آباد کردن جهان شاد کرد جهانی بنیکی از او یاد کرد. فردوسی. از آن رفته نام آوران یادکرد بداد و دهش گیتی آباد کرد. فردوسی. صد خانه اگر بطاعت آباد کنی زآن به نبود که خاطری شاد کنی. علأالدولۀ سمنانی
آرامیدن. بیارامیدن. آرام گرفتن. فرونشستن اضطراب. فرونشستن خشم. تسلی یافتن. بازایستادن باد و طوفان و انقلاب. مقابل بشوریدن (هوا، دریا). بازایستادن از گریه. بشدن درد از عضوی چون دندان و جز آن. ساکن شدن وجع
آرامیدن. بیارامیدن. آرام گرفتن. فرونشستن اضطراب. فرونشستن خشم. تسلی یافتن. بازایستادن باد و طوفان و انقلاب. مقابل بشوریدن (هوا، دریا). بازایستادن از گریه. بشدن دَرد از عضوی چون دندان و جز آن. ساکن شدن وَجع
فاسد شدن. (ناظم الاطباء). تباه گشتن. تباه گردیدن. ضایع شدن.خراب گشتن. مختل شدن. اختلال پیدا کردن: دل ایشان را ناچار نگه باید داشت گویم امروز نباید که شود عیش تباه. فرخی. زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزۀ ماه خطی کشید بر آن عارض سپید چوماه گمانش آنکه تبه کرد جای بوسۀ من ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 357). هرچه خورشید فراز آمد وبر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. چون از سیل تباه شد، عیوبۀ بازرگان آن مرد پارسای باخیر رحمهاﷲ علیه چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). بیچارۀ جهان نادیده آراسته و در زیور و جواهر نشسته فرمان یافت و آن کارها همه تباه شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 249). و از چند ثقۀ زاولی شنیدم که پس بنشست (سیل) مردمان زر و سیم و جامۀ تباه شده می یافتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 263). ملک ریان بترسید که مبادا خلق بر وی بشورند و ملک بر وی تباه شود. (قصص الانبیاء). چو شد حالش از بینوایی تباه نوشت این حکایت بنزدیک شاه. (بوستان). خانه چون تیره و سیاه شود نقش بر وی کنی تباه شود. اوحدی. ، پوسیدن. (ناظم الاطباء). گندیده و پوسیده شدن: شود خایه در زیر مرغان تباه هر آنگه که بیدادگر گشت شاه. فردوسی. ، ویران شدن. (ناظم الاطباء). منهدم شدن: وز آن پس به بلخ اندر آمد سپاه جهان شد ز تاراج و کشتن تباه. فردوسی. بدان تا ز روم اندر ایران سپاه نیاید که کشور شود زو تباه. فردوسی. ، نابود و معدوم شدن. (ناظم الاطباء) : آواز دادند که رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهند فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184)، هلاک شدن: ابلیس بدان خانه فرود آمد که فرزندان ایوب نشسته بودند و زمین بلرزید تا خانه فرود آمد و همه پسران و دختران اندر زیر او تباه شدند. (ترجمه طبری بلعمی). همی داشت تا شد تباه اردشیر همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر. فردوسی. چه مایه بزرگان با تاج و گاه از ایران شدند اندر این کین تباه. فردوسی. اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود ورنه تا اکنون بودی شده ده بار تباه. فرخی. و بیم بودکه همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی). چنانکه گویند لولا الجهال لهلک الرجال، یعنی اگر نه بی خردانندی مردم تباه شدی. (قابوسنامه). و اگر نه همه تباه شدندی. (مجمل التواریخ و القصص)، خشمگین و متنفر شدن. آشفتن. آشفته شدن: پرویز را دو خال بود هرمز ایشان را بگرفت و بزندان کرد و گفت که شماکردید تا پرویز بر من تباه شد. اکنون مرا بگوئید که وی کجاست. (ترجمه طبری بلعمی). - تباه شدن چشم، کور شدن: و چون از روم بازگشت او را بازداشت. مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). - تباه شدن دل، خشمگین شدن و آشفته شدن: چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد از آن خط که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). - ، پریشان و دل مشغول شدن: بگفتند این پیش کاوس شاه دل شاه کاوس زان شد تباه... که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. - تباه شدن دل بر کسی یا چیزی، مجازاً مشتاق و شیفته شدن: از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه. فرخی. - ، خشمگین شدن و آشفته شدن بر کسی: فترات می افتاد و دل امیر بر اعیان تباه می شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627)
فاسد شدن. (ناظم الاطباء). تباه گشتن. تباه گردیدن. ضایع شدن.خراب گشتن. مختل شدن. اختلال پیدا کردن: دل ایشان را ناچار نگه باید داشت گویم امروز نباید که شود عیش تباه. فرخی. زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزۀ ماه خطی کشید بر آن عارض سپید چوماه گمانش آنکه تبه کرد جای بوسۀ من ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 357). هرچه خورشید فراز آمد وبر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. چون از سیل تباه شد، عیوبۀ بازرگان آن مرد پارسای باخیر رحمهاﷲ علیه چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). بیچارۀ جهان نادیده آراسته و در زیور و جواهر نشسته فرمان یافت و آن کارها همه تباه شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 249). و از چند ثقۀ زاولی شنیدم که پس بنشست (سیل) مردمان زر و سیم و جامۀ تباه شده می یافتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 263). ملک ریان بترسید که مبادا خلق بر وی بشورند و ملک بر وی تباه شود. (قصص الانبیاء). چو شد حالش از بینوایی تباه نوشت این حکایت بنزدیک شاه. (بوستان). خانه چون تیره و سیاه شود نقش بر وی کنی تباه شود. اوحدی. ، پوسیدن. (ناظم الاطباء). گندیده و پوسیده شدن: شود خایه در زیر مرغان تباه هر آنگه که بیدادگر گشت شاه. فردوسی. ، ویران شدن. (ناظم الاطباء). منهدم شدن: وز آن پس به بلخ اندر آمد سپاه جهان شد ز تاراج و کشتن تباه. فردوسی. بدان تا ز روم اندر ایران سپاه نیاید که کشور شود زو تباه. فردوسی. ، نابود و معدوم شدن. (ناظم الاطباء) : آواز دادند که رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهند فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184)، هلاک شدن: ابلیس بدان خانه فرود آمد که فرزندان ایوب نشسته بودند و زمین بلرزید تا خانه فرود آمد و همه پسران و دختران اندر زیر او تباه شدند. (ترجمه طبری بلعمی). همی داشت تا شد تباه اردشیر همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر. فردوسی. چه مایه بزرگان با تاج و گاه از ایران شدند اندر این کین تباه. فردوسی. اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود ورنه تا اکنون بودی شده ده بار تباه. فرخی. و بیم بودکه همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی). چنانکه گویند لولا الجهال لهلک الرجال، یعنی اگر نه بی خردانندی مردم تباه شدی. (قابوسنامه). و اگر نه همه تباه شدندی. (مجمل التواریخ و القصص)، خشمگین و متنفر شدن. آشفتن. آشفته شدن: پرویز را دو خال بود هرمز ایشان را بگرفت و بزندان کرد و گفت که شماکردید تا پرویز بر من تباه شد. اکنون مرا بگوئید که وی کجاست. (ترجمه طبری بلعمی). - تباه شدن چشم، کور شدن: و چون از روم بازگشت او را بازداشت. مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). - تباه شدن دل، خشمگین شدن و آشفته شدن: چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد از آن خط که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). - ، پریشان و دل مشغول شدن: بگفتند این پیش کاوس شاه دل شاه کاوس زان شد تباه... که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. - تباه شدن دل بر کسی یا چیزی، مجازاً مشتاق و شیفته شدن: از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه. فرخی. - ، خشمگین شدن و آشفته شدن بر کسی: فترات می افتاد و دل امیر بر اعیان تباه می شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627)
نیلگون شدن. نیلی شدن. ازرق گشتن: تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست شد کبود ازشانۀ دست آینۀ زانوی من. خاقانی. ، سیاه شدن. تیره و تار شدن. کدر گشتن: ز بیراهی کار کرد تو بود که شد روز بر شاه ایران کبود. فردوسی
نیلگون شدن. نیلی شدن. ازرق گشتن: تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست شد کبود ازشانۀ دست آینۀ زانوی من. خاقانی. ، سیاه شدن. تیره و تار شدن. کدر گشتن: ز بیراهی کار کرد تو بود که شد روز بر شاه ایران کبود. فردوسی
آرامیدن، آرام گرفتن فرو نشستن اضطراب فرو نشستن خشم، باز ایستادن باد و طوفان و انقلاب مقابل بشوریدن، باز ایستادن از گریه، ازبین رفتن درد عضوی مانند دندان ساکن شدن درد
آرامیدن، آرام گرفتن فرو نشستن اضطراب فرو نشستن خشم، باز ایستادن باد و طوفان و انقلاب مقابل بشوریدن، باز ایستادن از گریه، ازبین رفتن درد عضوی مانند دندان ساکن شدن درد
اگر کسی بیند که آزاد شد، یا کسی او را آزاد کرد، دلیل کند که اگر بیمار بود، شفا یابد و اگر وام دار بود، وامش گذارده شود و اگر حج نکرده باشد، بگذارد و اگر بنده بود، آزاد شود و اگر گناهکار بود، توبه کند و اگر غمگین بود شادمان شود و از غم فرج یابد و اگر عبوس بود، خلاص یابد. و علی الجمله آزادی درخواب به غایت نیکو و پسندیده است. حضرت دانیال
اگر کسی بیند که آزاد شد، یا کسی او را آزاد کرد، دلیل کند که اگر بیمار بود، شفا یابد و اگر وام دار بود، وامش گذارده شود و اگر حج نکرده باشد، بگذارد و اگر بنده بود، آزاد شود و اگر گناهکار بود، توبه کند و اگر غمگین بود شادمان شود و از غم فرج یابد و اگر عبوس بود، خلاص یابد. و علی الجمله آزادی درخواب به غایت نیکو و پسندیده است. حضرت دانیال